فهرست محتوا

سرعت

تکلیف یک کاردستی بود. با ذوق برای پدر تعریف کردم و او سری تکان داد و رفت. فردایش کاردستی را آماده گذاشته بود روی میزم.

خیره نگاه می‌کنم که چرا؟ چرا بدون من؟

—-

اولین شبی که پدر مرا با خود به باشگاه برد به خاطر می‌آورم که او بوکس تمرین می‌کرد و من با هیجان سعی می‌کردم شبیهش مشت بزنم. بعد از مدتی حوصله‌ام سر رفت و شروع کردم به بازی و دویدن. توی راه برگشت پدر توضیح داد که شیطنت کردم و دیگر مرا با خود نخواهد برد.

—-

از فکر به خاطرات گذشته پرت می‌شوم به صحنه روبرو. وارد اتوبان شده‌ام و بر حسب عادت دارم در لاین کندرو با کمترین سرعت می‌رانم و باز ماشین پشت سرم کلافه است و بوق می‌زند. 

صدای زمزمه آهنگ گروه eagles به گوشم می‌رسد که می‌گوید زندگی در لاین سرعت است. 

ولی لاین سرعت همیشه برایم ترسناک بوده است.

نیلوفر مردیها

روان‌درمانگر تحلیلی