انگار چندان کم هم به این تن عمر نخورده است در عبور سالها …
هرشب که از روزشمار هستی ام تا رسیدن به ناکجا آباد مرگ می گذرد به چروک های عکسم در آیینه اضافه میشود
اما راستی آیا این منم یا شاید بلعکس… کودکی که زیر لباسم، زیر پوست، گوشت، استخوانم تند تند نبض می پراند این او، این بچه ست که منم من راستین…
زمین چرخیده خورشید هزار هزار بار به رسم همیشه ش به روزو شب من طلوع ، غروب کرده اینکه دروغ نیست, اما این شتاب بی امان به چهره تنها رد گذاشته.. ته ماجرا من فقط کودکی زن نما که بیش نیستم.
حال این عشق که برای عاشق زود است و برای معشوق دیر در این گیر و دار غریب زندگی حرفش چیست؟ نمی فهمم!
عاشق منم که هنوز بالغ نشدم معشوق او که به آخر خط بلوغ رسیده آماده پدر شدن …
گفتم پدر؟! مگر نه اینکه من هم پدر میخواهم پس چرا این نشد لعنتی باز هم گریبانگیر داستان است؟
خب چرا ندارد که, مگر میشود رابطه پدر با دختر اینگونه؟! این مرد از من زن میخواهد در دورنمای زندگی مشترکمان حالی از درون من، عشق آوردی پاگرفته از بطن من.. کودکی کوچک میخواهد خودم را که فرزند باور نمیکند مرا که کودک نمی پسندد …
خط نگاهم بی هوا میرود به سمت شانه هام آنقدر نازک اند که حتی به چشمی تیز بین زود پاره میشوند! این شانه ها یارای عاشقی ندارند. معشوق شدن، زن شدن، مادر شدن، پناه شدن چه می دانند..
اما دلم واااای دلم نبض گردنم، زیر گوشم، مچ دستم، ساق پایم … اینها چرا با این همه مدام تپیدن برای او را دست برنمیدارند؟!
هجده سال فاصله مطمئنی بود برای دیوار ساختن از وجود او به چشم من … من کودکم. بابا برای من پشت خاطراتی گنگ بابایی کرده نکرده گم شده. چقدر تکلیف؟ چقدر اجبار پرطمطراق؟! بی تکلف، بی اختیار و روان می گویم این بچه بابا می خواهد. من پدر می خواهم ….
اما نمی شود! این عشق سرکشیدنی نیست گلوگیرمان میشود… شده است.. همین حالا هم شده است.
از این بچه خسته ام هرچه نق داشتم سرش زدم باز دل نمی کند از من نمی رود… من دلم این را که نمی خواهد به خدا او را می خواهد … بار دیگر چشم به شفافیت رخسار پیش رویم در آیینه می گردانم چیزی کدر به نظر نمی آید من قامتی تراشیده دارم برای زنیت آماده … اما روحی خراشیده، نتراشیده، کودکی ترسیده, پناهجو که یک نفس می دود اما بزرگ نمیشود حتی برنده.. بی پدر برنده هم نمی شود .. او رسم دلبری رسم رقابتی گرم و خطرناک برای عشق را چه میداند او تنها خرد ماندن.. او ترسیدن او لرزیدن خوب می داند…
ای کاش ، شاید اما اگر را خانوم جان آقا جان های تاریخ گفته اند.. در هر جغرافیایی کاشته اند در نیامده سوخته..
اما من دلم میخواهد بکارمش دانه این آرزو را که ای کاش من روزی آنقدر بزرگ شوم که زنی به روح تمام زن و اگر شد حتی مادر او شوم بچه مخفی در پستوهای روح او را را دست بگیرم بیرون بیاورم بزرگ شدن بلوغ و پختگی را بیاموزش …
می کارمش شاید در آید شاید نسوزد شاید بر دهد شاید بشود .
نگارندگان: خانم فلسفی/خانم میرخانی