گفت: احساس تنهایی اذیتم میکنه. همشون یک مشت پسر لوس و رو مخند و میخوان مخ بزنند. انگار همه حق و حقوق ها ماله اوناست. از یک طرف تنهام و از یک طرف با اینا اذیت میشم.
گفتم: تو کنار و مقابل مردها احساس ضعف و متعاقبا حقارت میکنی. از ترس و فرار از حقارت، در نهایت خشمگین میشی و برای دور کردن آنها تمایل به اسیب زدن به آنها داری.
گفت: میترسم که تو رابطه تسلیم
بشم.
گفتم: بد جایی گیر افتادی! از یک طرف تنهایی و از طرف دیگه به اونها نزدیک بشی با ترس آسیب خوردن روبرو هستی.
گفت: میترسم پسره منو گول زده باشه. خوشم نمیاد کسی قربون صدقه ام بره. میترسم بره تو پاچم…
گفتم: در گذشته، خیلی جاها رفته توپاچت… دختره بچهای میبینم در جستجوی ارتباط با دیگران که معصومانه از تعریف و تمجید پسرا خوشش میاد، ولی یک بزرگسالی هم هست که در مقابل ترس اون بچه از اسیب،
میخواد ازش مراقبت کنه. این بزرگسال تولیدیه همون دختر بچس؛ وظیفش مراقبت از اون
دختر بچس، ولی متاسفانه کاراشو در طول زمان، زیادی فراگرفته؛ اونم با افراطی دور نگه داشتن آدمها!
گفت: بهش ثابت شده اگر دوست بشی اسیب میبینی.
گفتم: از تنهایی بیرون اومدن ریسک های خودش رو به همراه داره. مسیر سختیه. به خصوص این روزها که عمر آدما بیشتر شده، ازدواجها بیست سی سالی طولانیتر شدن.
گفت: این برای من شکنجه است…
فدرا فتوحی
روان تحلیلگر